الهه طحان



مدتی بود که برای چنین موضوعی سعی داشتم بنویسم ولی مقدمه ی مناسبی واسش نداشتم و از همه مهم تر بیشتر میترسیدم که شاید عده ای از این نوشته ناراحت بشن . .

دوس داشتم در مورد خوابگاه و تمام پستی بلندی هاش بنویسم ، یعنی قبلش بیشتر دوس داشتم که کاش کتابی پیدا میکردم راجع به این موضوع تا در مورد مسائل مختلف راحت تر تصمیم میگرفتم ؛ به این معنی که آدم وقتی کتاب رو بخونه میفهمه که آقا این فقط مشکل تو نیست ، و وقتی بفهمی این مشکل مخصوص تو نیست و یک جورایی فراگیره خیلی راحت تر برخورد میکنی با موضوعات مختلف ؛ یک مدتی هم تو اینترنت در موردش سرچ میکردم ولی به چیز به خصوصی برنمیخوردم که چند وقت پیش به لطف حضور در طرح صدف و شناختن مهندس آرامش و سایتش به مطالب خوبی دست پیدا کردم که توصیه میکنم شما هم بخونیدش :

 

چگونه در خوابگاه زنده بمانیم ؟

چند روز پیش ( یعنی دقیقا بیست و پنجم مرداد ) اختتامیه طرح صدف بود ( که بعدا راجع بهش اینجا هم مینویسم ) که یکی از بچه های صنایع امیرکبیر هم اونجا بود ؛ مثل همیشه سر صحبت رو با حرف زدن در مورد دانشگاه باز کردم و پس از مدت طولانی ای بود که جواب میگرفتم واقعا ؛ خیلی وقته که دنبال حرف زدن و تجربه یدن از افراد مختلفم ، با این استدلال که من وقتی نمیتونم در مورد این موضوع به کتاب مشخصی برسم پس بهتره مستقیما برم سراغ آدماش ! یعنی اینجوری که شروع می کنم در مورد سختی درس و دانشگاه حرف میزنم و بعدش میرسم به بحث خوابگاه ، که متاسفانه به آدمای اشتباهی زیادی برخورد کردم و نتیجه‌ش این بوده که احتمالا خیلی داره سختی میکشه و زندگیش اصلا رو روال نیست و احتمالا افسردگی گرفته و این حرفا ، ولی واقعا اینطور نبود و طبیعتا هر توضیح اضافه ای بی فایده بود .

هدی یکی از بچه های دوران راهنمایی که هنوز ارتباطم باهاش قطع نشده که طبیعتا با وجود اینستاگرام و بقیه ی چیزا ارتباطمون با آدمی که دیروز تو خیابون هم دیدیم و ساعتو ازش پرسیدیم هم  قطع نخواهد شد ، دیگه چه برسه به دوستی که سه سال دوران راهنمایی هرروز میدیدیمش !

کافی بود من تجربه ی بدی از دانشگاه رو کنم تا اون بدترشو رو کنه ، درسا و اساتید که هیچ ؛ در مورد خوابگاه و رفتار بد آدمای اطراف ، هرچیزی که بهش میگفتی چون او هم تجربه‌ش رو داشت - حتا بدتر از من – می‌فهمید و درک می‌کرد و قضیه ی پیش اومده برای خودش ، متناسب با اون بحث رو تعریف میکرد و تو این مکالمه ی دو نفره کسی دلش برای طرف مقابلش نمیسوخت و تماما یک درک متقابلی برقرار بود که سخت می‌شد بهش پایان داد :) ( که کل تایم ناهار رو به خودش اختصاص داد ) این اولین تجربه ی موفقیت آمیز من در این باره بود که به بهترین شکل ممکن اتفاق افتاد.

البته دسته بندی و حرف زدن در مورد تجربه های این مدلی یکم سخته چون وابسته به فرهنگ و شخصیت آدما ، متفاوت میشه که سعی میکنم با شروع ترم جدید و قرار گرفتن تو موقعیت در موردش بنویسم کم کم !

 

پ.ن : باید اعتراف کنم که نوشتن اینجا خیلی خیلی خیلی سخت تر از نوشتن کپشن برای اینستاگرامه :)

 

 

 


سه سال پیش وقتی که تو اوج درس خوندن برای کنکور بودم ، به بهانه ی یک ساله شدن آبجی و اینکه باید سعی کنیم عکس های خوبی از بچگیش داشته باشیم ؛ پیشنهاد خریدن دوربین رو به خانواده دادم بدون اینکه بخوام برم تحقیق کنم در موردش و اول علمش رو به دست بیارم ؛ چون که واقعا وقتش نبود ؛ یک ماه قبل کنکور وقتی که آخرشب تو اوج خستگی از مدرسه اومدم خونه ، دیدم رو میزم ی دوربینه :) به همین راحتی ! حالا معیار خانواده برای خرید این مدل چی بوده ؟ امتیازش تو دیجی کالا ! خدا رو شکر خودش با خودش بند داشت ؛ و گرن تا الان همین رو هم نداشتم ، چون بدبخت هنوز کیف نداره و با کوله ی خودم اینور اونورش میبرم ، به همین راحتی و شیک مجلسی طبق معیار نسل الان من شدم عکاس ! قبل کنکور تنها کاری که باهاش میکردم این بود که روی ماه زوم می‌کردم و می‌دیدمش ! همین ! بعد کنکور اومدم یکم باهاش ور برم ببینم بنده خدا امکاناتش چیه که شدیدا همونجا خورد تو ذوقم ! اینکه لنزش ثابته و قرار نیست پیشرفتی داشته باشه مگر اینکه بعدش برم سراغ یک مدل دوربین دیگه ، که اون موقع دلار دیگه دلار قبل نبود !


خلاصه اینکه سعی کردم بهانه ها رو بذارم کنار و شروع کنم به یادگیری ، من بابت یادگیری مقدماتی بابت عکاسی واقعا دوس نداشتم کلاس برم ، مخصوصا اینکه من مختصر اطلاعاتی قبلش داشتم و میدونستم قراره به من یک سری اطلاعات تکراری منتقل کنند ؛ اولش شروع برای یادگیری خیلی سخت بود ولی کم کم علاقه ایجاد شد و ساعت ها تو خوابگاه رو تختم مینشستم و در موردش سرچ می‌کردم و ویدئو های آموزشی می‌دیدم ، خیلی دوس داشتم برای عکاسیم یک دفترچه یادداشتی داشته باشم تا آموخته هام رو بهش منتقل کنم ، اینکار رو هم شروع کردم ولی دیدم بی فایده‌ س و بیشتر به تمرین نیاز دارم تا به یک سری اطلاعات تئوری ! پس بیخیالش شدم و سعی کردم فقط بیشتر بخونم و بیشتر عکس ببینم ؛ ب طوری بعدش خیلی خود به خود بدون اینکه متوجه‍‌ش باشم ، کادربندی های خوبی داشتم و عکس های قابل قبولی می‌ انداختم
اون موقع که رفتم دنبال یادگیری ، نمیدونستم اسمش یادگیریه و گرنه مثل خیلی از چیزها که امروزه با عنوان یادگیری میریم دنبالشون ، ناکام می‌موندم ؛ چون فقط بهش احتیاج داشتم ؛ حالا این احتیاج از کجا نشئت گرفت؟ از اینستاگرام ! ب خاطر اینکه من کلی عکس از افراد مختلف میدیدم که واقعا عکاس بودن و به سبب کیفیت بالای عکس ها ، عمیقا حس خوبی بهم میبخشیدن ؛ و من هم یجورایی سعی داشتم اینکارو انجام بدم که حس میکنم موفق بودم ؛ البته من از همون موقع هم بیشتر دنبال عکاسی از محیط و حیوانات و اینجور چیزها بودم ، یعنی تقریبا هرچیزی به جز عکاسی از آدما ! چیزی که به سبب دوربین دار بودن بین دوستان مجبور شدم انجامش بدم ، چون حس خوبشون از عکساشون ، بهم حس خیلی خیلی خوب‌تری می‌داد و برام ارزشمند بودن که اینکار رو براشون انجام می‌دادم و تقریبا چند وقتی هست که کمرنگ تر شده و انجامش نمی‌دم ( البته اینو بگم که توانایی عکس گرفتن از هرآدمی رو هم ندارم و باید تا حد زیادی با طرف مقابل صمیمی باشم تا این‌کار رو بتونم انجام بدم ) .
چندبار هم عکاسی از مراسم های دانشگاه رو قبول کردم که عمیقا پشیمونم از انجامش ، چونکه نمیتونم در مورد نتیجه ی کار مسئولیت پذیر باشم و اینکه به هر نحوی که شده نور کافی و خوب نبود و اذیت کننده بود !
یک بار هم در یک مسابقه ی عکاسی شرکت کردم ( جشنواره ی 6 ساعت 6 عکس) ، که بعد از نیم ساعت عکاسی سردرد گرفتم و بیخیالش شدم کلا و اون روز تمام کلاس‌هام رو شرکت کردم تا حداقل چیزی رو از دست نداده باشم و بعدشم به زور شش تا عکس بهشون تحویل دادم و شدم مجموعه عکس برگزیده .
( یک لوح تقدیری هم از دانشگاه بهمون دادن تا بعد از چهارسال یچیزی داشته باشم ازش و حداقل بدونم کارشناسیم رو تو کدوم دانشگاه گذروندم ! )
یک بار هم واسه همایش اپلای دانشکده مکانیک رفتیم تیزر بسازیم که من بودم تصویر بردار ، نه تجربه ای نه هیچ چیز دیگه ، که آخرش یچیز افتضاحی دراومد که بهتره راجع بهش نگم ( در این حد که اصلا حواسم به تنظیم نور واسه جاهای مختلف نبود و نگم بهتره حالا ) .
دیگه چی ؟ هیچ موقع باورم نمیشد یه عده ای بهم بگن عکاس ( تو خوشنویسی بهترم ولی بازم ی عده ترجیح میدن این رو ) .
طبیعتا وارد هرکاری که میشی ‌، حداقل چند تا دوست متناسب با اون کار پیدا میکنی ، که این دوست واسه من حدیث بود ( حدیث حق شناس ) که میتونم بگم عمیق خندیدناش ازعکاسیش خیلی بهتره :)

 

جزئیات جشنواره شش ساعت شش عکس

وب‌سایت هایی که در مورد عکاسی بیشتر ازش خوندم و یادگرفتم ( یعنی باید بگم تمام یادگیری‌م از این ها بوده )

لنزک

رضا صاد(قی) که بنظرم صادکست هاش ( پادکست های رضا صادقی ) خیلی خوبن و دید خوبی بهم دادن ( بیشتر از لحاظ اجتماعی و فکری ) !

یچیز دیگه ای هم که به همه معرفی میکنم اپ لایت‌روم‌ ه برای گوشی ، ‌که حداقل عکسایی ک خودتون میندازید رو با اون ادیت کنید ( یعنی از اون

پریست های آماده استفاده نکنید و خودتون پریست بسازید که بعدا هم میتونید ازش استفاده کنید تا عکساتون یکدست بشن ) .

در آخر هم اینکه امروز روز عکاسیه ، من تمام اون هایی رو که سعی میکنن با گوشیشون عکس بندازن رو تحسین میکنم ( چه خوب و چه بد ) ، ولی هیچ موقع اون دسته افرادی رو که لنز دوربین گوشیشون رو تمیز نمیکنند ، درک نمیکنم :) .

یک توصیه ی دیگه : سعی کنید با حالت دستی دوربین گوشیتون هم عکس بندازید و راجع بهش 

مطالعه کنید که خیلی به دردتون خواهد خورد !







 


 

 در بدو ورود به دانشگاه به ما شانزده واحد دادند ، بسیار شیک و مجلسی. و گفتند بروید گزارش فلان سیستم گلستان را باز کنید ، برنامه درسی‌تان را ببینید که بدانید و بروید کلاس ؛ که با وجود داشتن شانزده واحد بدون تداخل – که کم چیزی هم نیست و البته آن موقع ما مجبور بودیم از هرچیز دانشگاه خوشمان بیاید ، از رنگ دیوار ها گرفته تا  صندلی ها  ، مخصوصا در تالار ها ، جایی که تقریبا تمام کلاس های ترم یک در آن ها برگزار میشد ، که در همان نگاه اول دل همه را برده بود ، فکر میکردیم که فقط دانشگاه‌ ما این امکانات را دارد ، وای از چیدمان صندلی ها ، با اختلاف ارتفاع های کاملا مهندسی شده برای دید هرچه بهتر این نودانشجویان گوگولی و حتی آن انحنای کاملا ارگونومیک برای سلامت دانشجویان نازی ؛ اصلا آن دوران شعارشان این بود " نودانشجویان روی سر ما جای دارند " ، با عرض پوزش که توضیحات بین دو خط تیره طولانی شد و برای خودش مطلب مستقل دیگری محسوب میشود – حتی بلد نبودیم گزارش ساده را باز کنیم و ببینیم ، یعنی تا مرحله ی آخر را میرفتیم و آن آخر گزینه ی نمایش گزارش – که به اندازه ی یک بچه پشه آن ته صفحه سمت راست انداخته بودند – را نمی‌دیدیم . البته این نیز برایمان خوشایند بود ، پشت همین قضیه هم نکات بسیاری پنهان بود و پیام مهمی را به ما می‌رساند " بچه جان ، چشمت را باز کن " همچنان به عنوان نودانشجوی خیلی زیبا و تیتیش مامانی ، روی سر آن ها جا داشتیم که بسیار زود به زیر پایِ آن ها منتقل شدیم. انتخاب واحد ترم دوم هم نسبتا خوب بود ، اینطور که اصلا برنامه مشخص بود ، فقط زحمات دیگری اضافه شد ، گزارش 59 ( برای دیدن تایم انتخاب واحد ) ، گزارش 110 ( برای مشاهده ی دروس ارائه شده و اساتید دلپذیرش ) و بعد هم برداشتن درس ها ، نسبتا شیک و مجلسی ! شعار دانشگاه برایمان متفاوت شد " وظیفه ی شما درس خواندن است ، انتخاب واحد خود را به ما بسپارید . " ؛ البته این شعار نیز به زودی فراموش شد ، و روند دانشگاه برایمان کاملا متفاوت شد ، کاملا زیر پا رفتیم که هیچ ، لگد هم شدیم ؛  هرچه ترم بالاتر ، لگد مال تر .

 از یک جایی به بعد هم که قضیه کلا متفاوت شد ، بچه ها تمام زورشان را میزدند بهترین برنامه را داشته باشند ( که من خودم زمانی با برنامه هایم پز میدادم اصلا ) ، و بعد همان درس ها را نمیخواندند و می افتادند ، که با همین استدلال دیگر انتخاب واحد ارزشش را از دست داد ، اوج قضیه آنجا که من برای گرفتن ترمودینامیک دو با استاد خاصی ، به دانشکده رفت و آمد ها داشتم برای فرم استثنا و بعد هم با کلی برنامه ریزی و خوشنویسی کردن فرم استثنا ، درس را گرفتم و حتا باعث باز شدن لیست انتظار هم شدم ؛ اما بعد خودم درس را نخواندم و مجبور به حذف شدم !

 این قضیه در حدی است که ما در دانشکده مافیای انتخاب واحد داریم ، افرادی با تایم های انتخاب واحد شیرین تر از عسل !

 البته بابت این ترم خیالم کاملا راحت است ، اینقدر درس ها تداخل دارند که تایم انتخاب واحد چیزی را مشخص نمیکند ؛ اینقدر یکشنبه سه شنبه ها را سنگین چیده اند ، که یک شنبه سه شنبه مان دارد سر ریز میکند داخل دوشنبه چهارشنبه ؛ البته دوشنبه چهارشنبه هم کلاس ها از هشت صبح شروع میشود ! این یعنی دانشگاه در له کردن ما کاملا موفق عمل کرده است. البته قضیه به این سادگی ها پایان پذیر نیست ؛ از بیست واحد درسی که در مقدماتی برداشتیم ، پانزده واحدش ، یکشنبه سه شنبه ساعت هشت تا نه و نیم است !

 در اینجا شعار دانشگاه به کلی برایمان متفاوت شد " پاس کردن درسا که کاری نداره ، خیلی بلدی بشین انتخاب واحد کن "

 البته دانشکده ی ما هم ت های جذاب مخصوص خودش را دارد ؛ اصلا دوست دارد یک ترم اضافه بمانی ، دست خودش نیست ، دلش تنگ میشود .

  تربیت های هدفمند دانشگاه علیه ما همین جا تمام نمیشود ، " پاس کردن درسا که چیزی نیست ، انتخاب واحد رو هم که کم کم یاد میگیری ؛ خیلی مردی برو ی فکری به حال غذات کن " . البته این را مستقیم به ما نگفت ، فقط کم کم کیفیت غذای سلف را کاهش داد . از تش خوشم می‌اید ، دارد کاملا همه ی ما را مرد بار می‌اورد !

 البته من همیشه عدالت دانشگاه را تحسین میکردم و میکنم ، اصلا چرا باید فقط بچه های خوابگاهی از خانواده دور باشند ؟ موقعیت دانشگاه را طوری در نظر بگیریم که همه از خانواده دور باشند . ناسلامتی دوری از خانواده و نبودن حمایت هایی که از طریق حضور فیزیکی‌شان به وجود می‌اید ؛ بسیار در روحیه ی دانشجویان گوگولی‌مان و سطح درسی‌شان و دغدغه های فکریشان تاثیر گذار است؛ و ما تمام و کمال به برقراری عدالت آموزشی معتقدیم .

 کتاب قورباغه‌ت را قورت بده را خوانده اید ؟ از آن کتاب که درستاوردی نداشتم ولی خب ما دقیقا همان قورباغه های داخل آب ایم که هی شرایط دارد آب را گرمتر میکند ؛ البته ناراضی هم نیستیم چون در حال پخته  و بزرگ شدن تر شدن هستیم .

 

 

 

 


                                                                     

اگرتا چند سال پیش به من می‌گفتند در مورد یک موضوع بنویس ، سریعا چنین پیشنهادی رو رد میکردم چون میدونستم من آدمی نیستم که بنویسم ؛ در دورانی که همه بیشتر از خوندن ریاضی و علوم در دبستان و راهنمایی ، با متن ها و انشا هاشون خاطره داشتند ، من ذهنیتی از اون لحظات نداشتم و ندارم ( و حقیقتا نمیدونم چرا به من برای درس انشا نمره می‌دادند ) ؛ تنها خاطره ی خوشی که از زنگ انشا داشتم و دارم ، سال سوم راهنمایی است ، البته تحصیل من در سال سوم خیلی هم مهم نیست ، مهم این است که اون سال دخترخاله‌ ام در آزمون میان‌پایه شرکت کرد و شدیم هم مدرسه ای ( مدرسه نمونه ابویی نژاد یزد ) ! مهم این بود که او سال دوم بود و من سوم ! مهم این بود که معلم هامون مشترک نبودند ! مهم تر اینکه سبک دو کلاس درس مشترک بود و هردو همان ابتدای سال بیست موضوع ( بازهم مشترک ) رو پیشنهاد دادند و هرهفته باید در مورد یکی می‌نوشتیم ( البته نمینوشتیم ، مینوشت ! ) به این صورت که ریحانه ( دخترخاله )   مینوشت و میخواند و تشویق میشد ، و سپس ؟ منم همون رو میخوندم و تشویق میشدم :) . روزهای اخر ترم ریحانه انشایی نوشته  بود ( موضوع آزاد ) در مورد اینکه هر درس چه رنگی است ؟ و آخرش هم بهترین رنگ از نظر خودش را تقدیم فرمود به زنگ انشا و پشت‌بندش به معلم و چنان تشویقی شد که دیگه حاضر نشد انشا را مفتی مفتی به من بدهد ؛ حتی انشای من با موضوع آزاد هم خیلی آزاد نبود و بیشتر به ریحانه وابسته بود ؛ و من در اون جلسه انشایی خوندم که آخرانشا سرشار از خودشیرینی بود جلوی معلم ، و بعدش هم طبیعتا مورد تشویق و تعریف معلم و بچه ها  قرار گرفتم ! ( البته من هم در ذهنم همراه با بقیه ریحانه رو تشویق می‌کردم )

اعتقاد من این است که اگر اینستاگرام به کسی کمک نکرده باشه ، نسبت به من اصلا و ابدا بی لطف نبوده ( ولی الان بی لطفه ) ؛ تابستون دو سال پیش (  البته مطمئنم تابستون چهار سال پیش بود ، ولی عادت به گفتن دوسال پیش دارم ) که 

خوشنویسی با خودکار رو خودم تنهایی شروع کردم ، اینقدر بابت نوشته هام با خودکار مورد تشویق بقیه قرار گرفتم که چاره ای نداشتم جز پیشرفت و تمرین کردن ! ( که البته با شروع دانشگاه خیلی کمرنگ تر شد ) ؛ همین قضیه به صورت خیلی کمرنگ تر در مورد عکاسی هم برقرار شد و در مورد نوشته هام هم همینطور ! یعنی همون خاطراتی که تبدیل به کلمه می‌شدند . یعنی همون تنفر از کپی کردن مطلب و نوشته ی دیگران برای پست های خودم که منو مجبور کرد تا بنویسم ، چرت و پرت بنویسم ولی بنویسم ! که حالا همین ریحانه هم میخونه و خوشش میاد :) اول با خاطرات بیرون رفتن ها شروع شد ، از اتفاقاتی که می‌افتاد و حرف هایی که زده می‌شد ( یعنی بیرون رفتن رو با یک استوری و چند هشتگ اعلام نمی‌کردم ، حیف بود ، باید ثبت میشد و چه خوب که ثبت شد چون حس و حال بعضی بیرون رفتن ها به هیچ وجه تکرار نمی‌شود ! مخصوصا خاطرات اولین بار از دانشگاه به اصفهان رفتن با هم اتاقی و دوست جدید  ( پریسا ) و اتفاق هاش ( دانشگاه یکم از شهر دور بوده و هست و خواهد ماند ! ) و بعدا هم کمی حرف زدن ؛ کاملا همینجوری ، مثل همین الان و تشریح اتفاقات و احساسات .

و الان هم که جدیدا به دلیل وقت خیلی خیلی بیشتر ( صرفا نخواستم از واژه ی نازیبای بیکاری استفاده کنم! ) با سایت ها و مطالب  خوب بسیار زیادی آشنا شدم که طبیعتا کیفیت بالای نوشتنشون از اعتماد به نفس من برای نوشتن کم میکنه ( لازم هست ولی کافی نیست! ) ! و در حال حاضر هم در وبلاگم مینویسم که فقط بنویسم و به چیز دیگه ای فکر نکنم ؛ منظور ازچیز دیگه ای همون فکرکردن به طرز فکر افراد مختلف  نسبت به نوشته است که ممکن است کمی منو نگران کنه که اینجا اوضاع خیلی متفاوت تره ؛ که من سعی کردم خودمو نجات بدم :)

و البته مدت هاست که دغدغه ی این رو داشتم که چرا نمی‌شود مطالب جدید سایت ها و وبلاگ های مورد علاقه ‌ام را به صورت خودکار دریافت کنم ( البته بدون نیاز به چک کردن ایمیل ) ، که امروز در میان نوشته های سایت امین ارامش ، اپ 

Inoreader رو پیدا کردم ؛ اینجوری که با دادن ادرس سایت ها و وبلاگ های مورد علاقه تون ، مطالب جدید  اون رو به صورت خودکار دریافت می‌کنید و اونا میان سراغتون ( البته بنظرم تعداد زیادی آدرس سایت و وبلاگ وارد نکنید و همان تعداد محدود رو همیشه و مرتب بخونید ) .

 

 

 


به پیشنهاد یوتیوب ، کوین مکدونالد (اسم ها خیلی مهم نیستند) در فراخوانی ای از آدم ها در سراسر کره ی زمین خواسته بود که در روز 24 جولای 2010 از زندگی روزانه‌شان فیلم تهیه کنند و در اکانتشون به اشتراک بذارن و بعدا در طی حرکت خیلی قشنگی این مجموعه فیلم ها رو به مستند تبدیل کرد ، طبیعتا هدف خودِ یوتیوب این بوده که عظمت خودش رو به رخ بکشه ( فکر میکنم در اون زمان اینستاگرام اینقدر همه‌گیر نبوده ) و مکدونالد از اون عظمت و امکانات ، از هشتاد هزار ویدئوی ارسالی برای آفریدن یک اثر فوق‌العاده استفاده کرد.

 

 

مستندی که بنظرم به طور خیلی خیلی منطقی پتانسیل خوب کردن حال و برگرداندن انگیزه ی از دست رفته رو داره . قشنگی این مستند این بود که آدما روی موضوعات مشترکی مانور می‌دادن و در موردش حرف می‌زدن ؛ عشق ، ترس ، امید و انگیزه.
قسمت هایی از مستند که کاملا بی‌کیفیت بود و کاملا طبیعیه چون چیزی بود که آدم های مختلف ساخته بودن با گوشی های دم دستشون ، ولی قسمت هاییش هم کاملا با کیفیت و با دوربین فیلم برداری شده بود ، که اگر بخواهیم فرض کنیم کاملا مردمی بوده ، پس چقدر من دوس دارم اون آدمایی که برای این فراخوان ارزش قائل شدن و با هنر فیلم برداریشون قشنگ‌ترش کردن ( چون بعضی زوایای فیلمبرداری م بود ) ، قسمت هایی هم بود که حالت مصاحبه طور داشت ( بیشتر در مورد آدمایی که در مناطقی زندگی می‌کردن که امکانات درست حسابی نداشتن ، چه برسه به گوشی و اکانت یوتیوب ! ) که بازم دمشون گرم !
حالا قسمت جالبش کجاست ؟ وقتی مستند رو کامل دیدی و با تک تک آدماش ( که بعد ازگذشت 9 سال معلوم نیست کجا هستند و چیکار میکنن دقیقا. ) ارتباط برقرار کردی ، اون موقع‌س که بهتره بری سراغ کانال این مستند در یوتیوب.
24 جولای 2010 این فیلم ها فرستاده شدن و تاریخ انتشار تیزرش 15 اپریل سال بعدش یعنی حدود 8 ماه بعدش ؛ که یک سال پس از انتشار مستند از آدماش خواسته بودن حرف بزنن و بگن در چه حالی هستند و اوضاعشون چجوریه و حسشون رو بگن ؟ ( از اون آدمایی که براشون مقدور بود ) و اونا حرف زده بودن و زیر اون ویدئو ها پر از کامنت آدمایی که با اون مستند و آدمِ به خصوص ارتباط برقرار کرده بودن . بنظرم فوق العاده‌س ! چیزی که بنظرم همه یجورایی بهش احتیاج داریم ، اینکه در مورد حسمون حرف بزنیم و میلیون ها آدم ما رو بشنون و ببینن و بعدش هم یک جایی نظرشونو دریافت کنیم . ( ی جای گستره ، پر از آدم های غریبه و نه اکانت اینستاگرام ! )

 

تیزر این مستند !



 


از اخرین باری که سنم اجازه داد ، بازی تو این قصر های بادی رو که تو اکثر پارک ها و شهربازیا هست رو تجربه کنم حدودا ده ساله که میگذره ، آخرین تجربه هم واقعا تلخ بود ، تو یکی از شهربازیای همدان بود که ارتفاع سرسره‌ش خیلی زیاد بود و شیب‌ش هم همینطور. بدون توجه به این موضوع رفتم بالا از اون نربومش و وقتی رسیدم بالا تازه فهمیدم چه خبره و من مونده بودم با یک راه بی‌برگشت که اون موقع مجبورشدم برم تو بغلِ یکی بزرگتر از خودم و باهاش سر بخورم بیام پایین که بعدش هم خیلی ترسیده بودم و گریه کردم . و از اون موقع به بعد هم که اصلا به خاطر بزرگ شدنم دوس نداشتم برم و قاطی بچه ها بازی کنم ؛ تو اون دوران هم که اصلا ترامبولین هم مد نبود و هرجایی هم نبود و من طبیعتا تجربه‌ش نکرده بودم ؛ البته چند بار هم به سرم زده بود ولی واقعا نمیشد تو محیط اینکارو انجام داد یا حداقل واسه من اینطوری نبود تا دیشب .

یکی از خوبی های خونه ی عمه جدیدا همینه ، که به خاطر بهار هم که شده ، صحبت های تکراری رو رها کنی و بری تو شادی آبجیت سهیم بشی و باهاش بازی کنی ؛ طبق معمول رفتم براش بلیط قصر بادی گرفتم که بره و بازی کنه ( لعنت به این نامگذاری‌هاشون اصلا ، قصر بادی چیه ؟ دوتا سرسره بود اصلا! ) ؛ ظواهرش نشون میداد که لنگه ی همون چیزیه که من تو همدان رفتم ( با اون ارتفاع زیاد ومزخرفش ) و پشیمون از بلیط خریدن چونکه بهار اصلا نتونست بره بازی کنه .

یکی از خوش شانسی های دیشب من شناختن نوه های پایه ی عمه‌س ، سه تا بچه با سن های حدودا دوازده و پنج و سه ، اصرار داشتن برن ترامبولین و بازی کنن ( نفهمیدم منو چی میدیدن که به منم پیشنهاد دادن! )  ؛ اینکه برم جلوی یه جمعیتی بازی کنم ( اونم اونجوری ) و به یکی از هدف هام که تو بچگی نداشتمش برسم ؛ یکم یجوری بود خداییش !

من قبلا ترامبولین های خانوادگی رو ندیده بودم ، یعنی همون ترامبولین ها قدری خصوصی تر و پوشیده تر و راحت تر !

هدف محقق شد ! به همین راحتی با چهارتا بچه ی دیگه که خانواده تکمیل میشد !

خوشحال از دست یافتن به این مهم ، وقتی اومدم بیرون توقع خیلی غیر منطقی ای از زمین داشتم ، یعنی هنوزم دارم ، اینکه ارتجاعی باشه ! بگذریم ! پارک خیلی خیلی خلوت شده بود و من مونده بودم با چهار تا بچه و یک بلیط هدر رفته ! سرسره های بادی که تقریبا خالی بود ، یعنی کاملا خالی بود ، اینجا بود که حس کردم باید انتقام این ترس رو هم تو بیست سالگی از دنیا بگیرم ! بهار رو برداشتم و رفتم پیش مسئولش و گفتم که بچمون میترسه و بلیط خریدیم و نرفت و منم وزنم بالا نیست و میتونیم پنج دقیقه باهم بریم ؟ ( اولین جایی که وزن کم کردن ب خاطر دانشگاه تاثیر مثبت داشت ) که شنیدم بله میتونید ! به ظاهر قضیه اصلا و ابدا کار ندارم ، با بهار از نربومش رفتیم بالا و در یک ارتفاع زیادی قرار گرفتیم ( صرفا از چشم من ) و بعدش آماده شدیم واسه سر خوردن (من رفته بودم بالا که بهار نترسه ولی خودم بیشتر ترسیدم باز) ، اول بهار سر خورد و رفت پایین و بعدشم من :)

واقعا فوق العاده بود واقعا ! من بچه ها رو نمیدونم چجوری نمیترسن ولی واقعا ی لحظه رها میشدی ؛ یعنی حتی از اون وسیله های شهربازی هم بدتر! چون من از اونا نمیترسم واقعا (البته قبلا تو پارک آبی هم هیجان سرسره رو خیلی تجربه کرده بودم ولی هنوزم معتقدم این فرق داشت) ؛ حالا بهار تبدیل شده بود به یک آدمی که نمیترسه و با سن کمش هی میرفت بالا و سر میخورد و میومد پایین ! خوشحال از اینکه وظیفه ی خواهریمو انجام دادم ونذاشتم از این ترس حداقل واسه اون ادامه دار بشه :)

اولین باری که چنین کاری رو انجام دادم ، واسه بحث دوچرخه سواری بهار بود که دیدم اونجا داره خاک میخوره و سوار نمیشه ، در حالی که قبلش اصرار داشت براش بخریم ؛ که یک روز از خانواده شنیدم که میترسه و کلا دیگه سوار نمیشه ( چون من اغلب اصفهانم و نمیدونم از چی میترسه و از چی نمیترسه ) ، که چند روزی وقت گذاشتم وبردمش بیرون و به زور سوارش کردم تا یاد بگیره ( با چهار چرخ ) . جدیدا هم میره پارک برای دوچرخه سواری ، چون وقتی بچه بقیه رو ببینه که دارن دوچرخه سواری میکنند طبیعتا دیگه تو ذهنش دوچرخه سواری یه کا رعادی شکل میگیره . اصلا با همین دوچرخه سواری بود که سمت چپ و راست رو یاد گرفت چون ازش میخواستم بره سمت چپ یا بره سمت راست . قشنگی این موضوع تو ذهنم تناسب بین من و بهار بود ! تو دوران اوج ترس بهار از دوچرخه سواری ، منم تو دوران اوج ترس از رانندگی بودم ، که سعی کردم با همین شبیه سازی خیلی خیلی کوچولو ترسمو بذارم کنار ( فردا گواهینامه‌م میرسه :) )

جدیدا هم علاقه ی خودش به اسکیت رو اعلام کرده ، که منتظرم با شروع اون ، منم اسکیت بچگی هامو دوباره راه بندازم ، چون که میدونم هنوز برام اندازه‌س :) و البته چون بلدم و کلاسشو رفته بودم خیلی خیلی وقت پیش ، تا دانشگاه شروع نشده بتونم باز به بهار یاد بدم و خودمم باز تجربه‌ش کنم ! 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها